1.جوانی بود مسلمان و شیعه مذهب.به اعتقاداتش نیز بسیار اهمیت می داد.کاری به حرف این و آن هم نداشت.مسخره ها،تحقیر ها هیچ چیز او را از راهی که در پیش داشت منصرف نمی کرد.بهش میگغتند حزب اللهی و گاهی اوقات ریشو اما او با لبخند همیشگی اش پاسخ میداد...
2.هیاتی بود و حسینی.از بچگی همین طور بود.مانند همه ی رفقایش به ارباب بی کفنش علاقه ی خاصی داشت همچنین به مادرش ام ابیها...
3.همیشه مشغول کاری بود که وظیفه اش بود . طلبه بود.نه از دولت پول میگرفت نه از جایی دیگر.خودش مجموعه ای تشکیل داد و شروع کرد به تربیت نوجوانان این مرز و بوم.و آنها شدند شاگرد و او مربی...
4.یک شب نیز مثل همیشه هیات بود.سینه میزد و عزاداری میکرد.خداوند از او قبول کند...
5.هیات که تمام شد به قصد خانه بیرون زد.با همان رفقا و شاگردهایش.در راه بودند که دید چند نفر به دختری تعارض کرده اند....
6.دست خودش نبود...نگاه یاد مادرش افتاد...یاد کوچه...یاد سیلی...یاد در...یاد محسن...یاد........
7.جلو رفت...خواست جلوی منکری را بگیرد.آخر طلبه بود و پیرو مولایش علی(ع)...
8.رگش را بریدند درست مثل اربابش حسین(ع)...اما هنوز وقت رفتن نبود...
9.همه به دیدارش می آمدند اما کسی کاری نمی کرد.از قوه ی قضاییه ،از دولت ،از مجلس و ...
10.نامه ای نوشت برای مقتدایش خامنه ای...گفت :از من راضی باش...حلالم کن...خبر نداشت آقا برایش دعا میکرد...
11.آخر دعای خودش و رهبرش گرفت...پرواز کرد...پرواز
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: شهدا، ویژه شهید علی خلیلی، ،
:: برچسبها: شهید علی خلیلی, علی خلیلی, شهید امر به معروف, امر به معروف و نهی از منکر, خلیلی, داستان, داستان کوتاه, طلبه, داستان طلبه, داستان کوتاه یک طلبه, گلدون, گلدان, علی جعفرخرمی, علی جعفری خرمی,